سفارش تبلیغ
صبا ویژن



anjaie - یاد داشت های کوچک






درباره نویسنده
anjaie - یاد داشت های کوچک
anjaie
هیچی
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
anjaie - یاد داشت های کوچک

آمار بازدید
بازدید کل :2735
بازدید امروز : 1
 RSS 

 

 

جینی در حالیکه برای دستیار شخصی اش دست تکان میداد سعی میکرد یک دسته پرونده کیف دستی اش ،چوبش و یک کوه کتاب را با عجله به دفترش ببرد وقتی سعی میکرد در را بازکند قسمتی از انجه در دست داشت بر زمین ریخت و جیینی با غرولندی ناراحتی اش را ابراز کرد .

دستیارش کلاریس از پشت میز بلند شد و در حالیکه پرونده های ریخته را جمع  میکرد گفت : جینی فقط کافیه از من کمک بخوای عزیزم ؛ من برای همین انجا هستم  بعد در ابز کرد و جینی کمک کرد تا وسایلش را به داخل دفتر برده و پشت میزش بنشیند

: متشکردم کلاریس ) جینی اهی کشید و سعی کرد چند لحظه استراحت کند اما ناگهان از جا پرید .

کلاریس : در اون مورد نگران نباش جینی  من یک جغد برای وزیر فرستادم ، فردا صبح وقتی از راه میرسه گرزارشت روی میز. اصلاعیه برای روزنامه هم همین الان با یک جغد برای پیام روز فرستاده شد . و من قرار ملاقاتهای تو رو تا دو روز تنظیم کردم یک گکپی از برنامه روی میزته و یکی هم به آپارتمانت فرستاده شده تنها چیزی که باید نگرانش باشی ، امشبه ))

جین ی: منظورت قرار شام با نماینده سفارت فرانسه است !بانگاه به ساعت متوجه شد فقط ند دقیقه برای دیر نرسیدن فرصت دارد . به طرفت کنجه ای که در گوشه دفتر قرار داشت و در اون چند لباس اضافی برای مواقعضروری مثل حالا داشت ، دوید . به عنوان دیپلمات وزارت جادوی انگلستان ، مهمانیها رسمی که بادی در ان شرکت میکرد بی پایان بودند و به خخاطر برنامه پر حجمش اغلب فراموش میکرد هر لحظه باید کجا باشد . اگر به خاطر کلاریس نبود بیشتر وقتش را از دست میداد کلاریس صدا زد : ((جینی )) جینی یک کت مناسب با از رحت اویز برداشته بود و روی بلوزش میپوشید . چون دامن ان را قبلا پوشید بود فکر کرد لباس مناسبی  است . در حالی که سعی میکرد یک جفت کفش پاشنه بلند را بپوشد تل تلو خواران به سمت در رفت . و کلاریس دایما سعی میکرد توحه او را به خود جلب کند .

جینی اشقته پرسید : ((چیه )) اگه میتونست ککفشاهی لععنیتی رو بپوشه .....

(((ما این قرار رو سه هفته پیش لغو کردیم تو تا جند ساعت دیگه باید برای جشن نامزدی  در هاگزمید باشی . یادت نمیاد ؟))

جینی تلاش سراسیمه اش را در اماده شدن برای یک مهمانی رسمی متوقف کرد ، برگشت و با اشفتگی به کلاریس نگاه کرد .

جینی با تعجب پرسید : (( جشن نامزدی ؟ کی داره ازدواج میکنه ؟؟ )) زندگیسش انقدر گیج کننده بود که او دائما با برنامه  طاقت فرسایش در ستیز بود ، جینی میدانست آنقدر سرش  شلوغ نیست که یک ازدواج را فراموش کند ؛ گرچه حالا این اتفاق افتاده بود

کلاریس طلبکارانه گفت : (( هری پاتر ، وقتی دوعت نامه به دستبب رسید در این مورد صحبت کردیم و تو در یک چشم بر هم زدن پذیرفتی . چطور فراموش کردی؟))

با شنید این جمله جینی احساس کرد با یک تن اجر برخورد کرده . به در که کاملا بسته نشده بود تکیه داد و با از دست دادن تعادلش بر زمین افتاد و

((اه)) تمام چیزی بود که توانست به زبان بیاورد .

کلاریس در حالیکه با نگرانی به ردیسش نگاه میکرد گفت : (( اوه جینی اگه نمیخوای بری مهم نیست من عذر خواهیتور میفرستم . کمی استراحت کن .و روزهای سختی به خااطر جلسه مناظره در مورد سند همکاری پیش دارید . برات خوبه که یک شب استراحت کنی . ))

جین ضمن اینکه سعی  میکرد خودش را قانع کند به نرمی گفت ک (( نه ، من  میخوام برم من فقط ... فقط نمیتونم باور که که فراموشش کردم . فقط همین . البته باید برم همه خانواده انها هستند و من مدتهاست هکه انها را نده ام نه البته من میرم باید برم میخوام برم ))

کلاریس در حالیکه به رئیسش کمک میکرد بلند شود گفت : (( اگر مطمئنی که میخوی ، برو من قبلا رفتم و یک دست لباس مناسب روی تختت اماده کرد م تو هنوز چند ساعتی وقت داری برو خونه دوش بگیر و یک ظاهر بسیار خوب برای خودت درست کن . این کمکت میکنه اجحساس بهتری داشته باشی ))

جین یزیر لب زمزمه کرد : (( چیزی وجود نداره که بخوام به خاطرش احساس بدی داشته باشم . به))

 به اطراف دفتر نگاه کرد چوبش را برداشت و در حال برداشتن چند پوشه بود که کلاریس او را به بیرون دفتر هل داد و با اخطار گفت : (( برو جین سسعی کن دیر نکنی یادت نره که خیلی مشهور هست ی))

جینی قبل از رفتن گفت : (( ببینم چیکار میتونم بکنم ))

********

رون ویزلی به جمعیت نگاه کرد درون مردم به دنبال یک موقرمز خاص میگشت   سرش را تکان داد وبا نگاهی نگاهی گذرا به ساعت  به طرف هرمیون گرینجر برگشت .

هرمیوهن زیرکانه  پرسید : (( رون واقعا فکر میکنی امشب بیاد ؟ به هر حال این جشن نامزدیه هریه و هری برای اون فقط یک دوست در هاگوارتز نبوده اگه امشب پیداش بشه یه کم اوضاع به هم میریزه اینطور فکر نمیکنی ؟؟؟))

رون (( هرمیون هری هنوز عضوی از هانواده است و اون باید اینحا باشه میدونی اون قبلا خانواده اش را در اولویت قرار میداد یعنی قبل از اینکه اون شغل لعنتی رو بگیره صحبت از مهمانهای نیومده شد دوست پسر تو هم که هنوز نیومده ؟ )) جمله اخر را با پوزخند ادا کرد

هرمیون : (( رونالد ویزلی کافیه اگر باز هم بخوای راحع به مایکل اینطوری صحبت کنی من دیگه باهات حرف نمیزنم )) ههریمیون به سرعت حالت دفاعی گرفت خیلی خوب میدونست اگر به رون اجازه بده  ،  صحب ت رو به کجا میکشون ه

رون به تندی گفت :  (( هرمیون  اروم ابش . من فقط تعجب کردم همین . ))

 نمیخواست اورا عصبانی کند چون این شب هری بود قبل از اینکه بتونند حرف دیگه ای بزنندد فرد و جرج ویزلی به انها ملحق شدند .

((رون جینی رو ندید ؟ ))

رون : (( نه فکر نمیکنم بیاد ))

(( حدس میزدم احتمالا یک قرار ملاقات مهم با چند دیپلمات احمق از بلغارستان داره من فکر نمیکردم اینو از دست بده فقط همین )))

صدای سردی از پشت گروه گفت : (( کی چی رو از دست )) هر سه برادر با دیدن خواهر کوچولوشون بعد از ماهها لبخند زدند . جینی یک لباس ابریشم زبا به زنگ زرد مال به قهوه ای پوشیده بود موهایش به زیبایی گیس فروانسوی شده بود و لبخند شادی به ب داشت .

(( خوب فرد این کی میتونه باشه ؟))

نظری ندارم جرج ، قبلا هرگز این دختر را در زندگیم ندیدم  ((

(( کمی شبیه خواهریه که ما قبلا داشتیم یک بجه کوچولیو با موهای قرمز

(( که برا یخوانوادش وقت داشت و به دیدن برادر هاش میرفت ))

(( این نمیتونه او نباشه میتون ؟ جینی ما الان زیر یک خروار گزارش یک جایی تو وزارت جادوگریه وقت نداره به دیدن ما بیاد ))

جین یگفت : (( بس کید پسرها )) و بعد برادرهایش را بغل کرد (( شما میدونیدکه اگر میتونستم بیشتر میتونستم بیشتر میودم اما با این قعالیتهای جدید به ندرت میتونم از دفترم بیرون بیام

رون گفت :‏((جین ،خوشحالیم که میبینیم هنوز زنده ای خیلی وقته ندیدیمت .))

خواهرش را ورانداز کرد ، خیلی بزرگ شده بود . بیشتر از انچهبتواند تصورش را بکند هنوز میتوانست هواهر کوچولوی خجالتی و کک مکی اش را که در ذهنش بود به خاطر بیاورد وقتی پسرها شروع به بحث راجع به مسابقه بعدی کوئیدیچ کردند ، هرموین در گوش جینی زمزمه کرد :‏(( هنوز هری رو ندیدی؟))

جینی در حالیکه سعی میکرد از اصل موضوع دوری کند زمزمه کرد :‏(( من همین الان رسیدم هرمیون ، فکر کردم اول باید با برادرهام صحبت کن م.))

((رون !هرمیون! ندیدم کی اومدید بیاید اینجا و با گابریل آشنا بشید . نمیتونم منتظر بمونم تا شما خودتون ببینیدش .)) جینی با شنیدن این صدای آشنا به اطراف نگاه کرد و با دیدن یک جفت چشم سبز اشنا سرش را پایین انداخت احساس دستپاچگی میکرد .  و مطمئن نبود وقتی هری او را ببیند چه میوید یا چه عکس العملی نشان میدهد در حالیکه با بند کیفش بازی میکرد از گوشه چشم نگاهی کرد و دیدد که رون و هرمیون به سمت هری رفتند . یک زن زیبا با موهای بلوند بازوی هری را گرفته بود و به بهترین دوستانش لبخند میزد . جینی اهی کشید . هری اورا ندیده بود ،‏اگر هم دیده بود حضورش را نادیده گرفته بود . در هر حال برای او فرقی نداشت .

*******

با نگاه کردن به اطراف ، جینی یک جفت در شیشه ای را دید که به بالکن باز میشدند . دوست داشت از جمعیت که بیشترشان دوستان مدرسه و یا جادوگران مشهوری در اجتمع بودند دور شود . علاقه ای نداشت با هیچکدام از آنها صحبت کند . پس به طرف بالکن رفت . از باد خنکی که به صوتبش میخورد لذت میبرد . به دور دست نگاه کرد . میتوانست خط مرزی جنگل ممنوع را ببیند . برایش عجیب بود که با هاگوارتز ، جایی که در دوران کودکیش برای او خیلی مهم بود تنها تنها چند دقیقه فاصله دارد .

این باعث شد تا خاطراتی ، که فکر میکرد ، بهتره به خاک سپرده شوند را به خاطر بیاورد به خود اجازه داد تا چند دقیقه ای روزهای گذشته را مرور کند . با یاد آوری

خاطره خاصی که او را ازار میداد اهی کشید . جینی ، بازی اگر اینطور میشد ، اگر نمیشد فایده ای نداره انچه شده ، شده

انقدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد دیگر در بالکن تنها نیست . تا کسیکه نگاهش میکرد شروع به صحبت کد .

((جینی ، خوشحالم که تونستی بیای . خیلی وقته ندیدمت . ))‏به ارامی اینرا گفت ؛ در حالیکه کم کم به اطراف جینی میرفت جینی به صورتش نگاه کرد و لبخند کم رنگی زد .

(( هری ، من این شبو از دست نمیدادم . مبارک باشه . میتونم بگم که باهاش خوشبختی .)) سعی میکرد انچه میگوید واقعی به نظر برسد

((میترسیدم که نتونی بیای . حالا که اومدی خیالم راحت شد . میدونی ،‏این جشن بدون خواهر کوچیکم لطفی نداشت .))‏اینرا گفت و چشمکی زد جینی با خود اندیشید ، خواهر کوچیک ، هری ،‏چه زود نقش من توی زندگیت عوض شد .

((‏تو واقعا نباید در این مورد نگاران میشدی ، هری . تو داری ازدواج میکنی ، این موضوع مهمیه .  البته که من میومدم . من میخوام یکی از اولین کسانی باشم که بهت تبریک میگم و با نامزدت ملاقات میکنم . ))
((‏تو هنوز ندیدیش ؟‏یک لحظه صبر کن ؛‏من به سرعت میرم و میارمش . ))‏لبخندی زد و به سرت به هال رفت . چند دقیقه بعد به همراه عروس اینده اش برگشت .

(( گبی ، میخوام با جینی اشنا بشی . او خواهر کوچک رونه و ججوانترین دیپلمات وزارتخونه . ))

زن جوان با لبخند گفت :‏(( از دیدنت خوشحالم جینی )) و جینی هم در مقابل لبخند زد . یک نفر از داخل هری را صدا میزد .

هری قبل از رفتن به گابریل گفت :‏((‏من خیلی زود برمیگردم ، عزیزم ))

جینی با کنجکاوی پرسید :‏((‏تو و هری چطور با هم اشنا شدید ؟؟))‏گابریل ازدانش اموزان هاگوارتز نبود و جینی قبلا او را ندیده بود و نه درو موردش چیزی شنیده بود .

گابریل با لبخند صمیمانه ای گفت :‏((‏در واقع خیلی عجیب . به وسیله پسر عموم . این دو تا احمق یک شب داشتند وسط سه تا دسته جارو دوئل میکردند . بعد از اینکه هر دوشونو گیج کردم - قبل از اینکه همه چیرو خراب کنند - چشمم به هری افتاد . حدس میزنم بقیش معلوم باشه . شانس عجیبی بود . اگر اونشب با پسر عموم قرار ملاقات نداشتم ، احتمالا هیچوقت هری رو نمیدیدم . ))

جینی گفت :‏((‏خیلی عالیه .))
((جینی ، واقعا نمیدونم چطوری بگم . اما من میفهمم که هری برای تو چه معنایی داره . میخوام بدونی که من عاشقشم  و هر کاری که بتونم برای شاد کردنش انجام میدم . ))‏

گابریل با چشمان تنگ شده به ارامی اینرا گفت . جینی یخ کرد .

(( البته که تو او  را خوشحال میکنید . در غیر اینصورت هری باهات ازدواج نمیکرد . هری برای من فقط یک برادر خوانده ست . کسیکه باهاش بزرگ شدم .))
گابریل گفت :‏(( فقط ... مطمئن شو ، که همینطور میمونه و لطفا )) صدایش کمی سحت شده بود و چشمانش که گرم و دوستانه بود سرد شده بودند . جینی غافلگیر شده بود فقط سرش را تکان داد . در این لحظه هری برگشت و دستش را دور گابریل انداخت . 

((‏مارو ببخش جینی ، اما همسر اینده من باید درون هال باشه . ))‏ هری فقط به گابریل نگاه میکرد . 

جینی سرش را تکان داد :‏((‏البته )) پس از تماشای رفتن زوج خوشحال به خد لرزید . به ارامی به اتاق رقص رفت . چند دقیقه بعد هری شروع به سخنرانی کرد و عز همه به خاطر امدنشان تشکر کرد وقتی حواس همه به انها بود ،‏جینی پشت جمعیت خزید و به ارامی از اتاق خارج شد . 

****** 

با یاد اوری پیشنهاد کلاریس برای استراحت جینی به سرعت از ساختمان خارج شد .

فکر کرد اگر زود به آپارتمانش برگردد میتواند خود را از انچه انشب رخ داد بود خلاص کند و همه چیز را فراموش نماید . و فردا یک خروار گزارش دارد که خود را در انها غرق کند تا به او کمک کند جلوی پیشروی همه انچه را که مدتها سعی میکرد به خاک بسپرد ، بگیرد .

هرمیون صدازد :‏((‏جینی صبر کن . کجا داری میری ؟؟))

 

 

جینی بدون اینکه بایستد گفت :‏(( باید به دفترم بگردم . ))‏حس کرد دستی دستش را گرفت . پس ایستاد و برگشت .

(( جینی ،‏حالا نرو . همه از دیدنت خوشحال بودند . اگر به این زودی بری همه نا امید میشوند . )))

جینی فریاد زد :‏(( هرمیون ،‏من نمیتونم اینجا بمونم . من فقط .. من باید برم . من اومدم ، این کافی نیست ؟ یا باید بمونم و باز هم به این زوج خوشبخت خیره بشم . اونقدر موندنم که حقیقت رو درک کنم . کافی نیست ؟‏))
((مهمه که بمونی اگر میخوای بخش مهمی از زندگی هری باشی . تو اینو نمیخوای ؟))

((‏بخشید از زندگیش ؟‏تو فکر میکنی من بخشی از زندگیش هستم ؟‏این اسمیه که حالا روش گذاشتند ؟‏من فقط یک دختر کوچولو هستم که عادت داشتم مثل یک توله سگ هرجا میرفت ،‏ددنبالش برم . دختر کوچولویی که میترسید باهاش حرف بزنه چون

 مبهوتش بود . من فقط همون دختر کوچولو هستم و هر چیز دیگه ای بشم برای او نامرئیه ))‏جینی فریاد میزد . نا امیدیش باعث شده بود به نقطه شکست برسه . 

هرمیون به ارامی گفت :(( جینی ...))

((فقط برگرد و منو تنها بگذار. تو نمیتونی بفهمی . تو هم مثل اونی .))‏اینو گفت و به هرمیون خیره شد ، تا هرمیون با اکراه دست بر داشت و به مهمانی برگشت خوب ، خوب ، خوب ویزلی . من حتی فکر نمیکردم تو بتونی صداتو بالا ببری ، چه برسه به اینکه تنهایی سر گرینجر فریاد بزنی .)) صدای سردی از درون سایه های ایجاد شده توسط نور ماه اینو میگفت . 

دوستان عزیز این داستان ترجمه ای است که من اون رو از توی سایت جادوگران برداشتم و برای شما اینجا میذارم خیلی دوست داشتم همش رو یک جا بذارم ولی چون باید خودم همش رو تایپ کنم گفتم اینطوری هم بهتر و هم جذابیتش بیشتره   



نویسنده » anjaie . ساعت 1:32 عصر روز شنبه 86 شهریور 10


 سفر به خرابه

تورا می خوانم تو را که از خرابه های سرد سکوت به قصر سپید عشق هدایتم کردی و از من برای خود عاشقی بی قرار و یاری با وفا ساختی ?

تو را می خوانم که با صداقت عاشقانه ات با عشق پاکت با ناز و نیازت و با نگاههای پر تمنایت ... دلم را بردی

تورا میخوانم که سالها در آرزویت بودم و چشم در راهت ? تو را که سالها در خیالم سایه ات را می دیدم و طپش قلبت را احساس می کردم

تو را میخوانم که همزمان با تولد ت در قلبم همگان را فراموش کردم و تمامی اسامی دیر آشنا برایم غریبه شد ند

تو
http://360.yahoo.com/profile-EK_NdC8oeqKFWskMJ1tOmQ--?cq=1



نویسنده » anjaie . ساعت 12:21 عصر روز شنبه 86 شهریور 10